تو می روی
می خوابی
نفس می کشی
و من هنوز می میرم
برای تو !
لحظه میدود تند
دقیقه میرود زود
ساعت میگذرد به سرعت باد
روز عبور میکند سریع
شب می سوزد چون شمع
هفته می آید عجول
ماه تمام می شود آسان
سال گذر می کند شتابان
زندگی می دود تند
می دود تند می دود تند
سوار بر موج شتاب
به کجا می رود این قافله عمر
به کجا به کجا به کجا
لحظه باید به آرامی پای نسیم باشد
به نرمی پر پروانه
دقیقه باید رنگین کمان لبخند باشد
سوار بر موجی روان
ساعت باید
لذت چشیدن سیبی باشد
در زیر نور مهتاب
لذت دیدن سایه و آفتاب
روز باید شوق کودکی باشد
نشسته بر سفره عید
شب باید
محرم دیدار دو عاشق باشد
انتظار شیرین دو دوست
هفته باید تپش قلب پرستو باشد
مغرور از پروازش در اوج
و شادمان از نشستن پرهایش
بر کوه
ماه باید به تازگی اولین بوسه باشد
بر لبان دخترکی عاشق
سال باید وسوسه هجرت باشد
به رویایی دور و
آغاز سرخط شگفتیها
زندگی باید چرخشی باشد
در گرداب اندوه
توقفی باشد در سراب اوهام
گذری باشد از دیوار فریب
پرشی باشد از ارتفاع زشتی
و ایستادن...
ایستادن بر پله عرفان
زندگی باید
کشف آرزوهای نهان باشد
پی درپی پوست انداختنِ
مدام باورها
زندگی باید بیرون آمدن
از پشت دیوار خاطره باشد
گردشی در باغ شادی ها
زندگی باید خوابی باشد
بر شانه عشق
و استراحتی در آغوش محبت
سلامی باشد به امید
و نوشتن نامه ای باشد به معشوق
در زیر درختی که بر تن دارد
نقش قلبی را به یادگار
قلبی که می داند
زندگی وسوسه عاشق شدن است
و هجرت به رویایی دور
و سفری بر مدار عشق
فردمنش
با
« اگر »
« آه »
« آیا » .
به مرغان صحرا ، در آن جست و جوهااز روزن آرزوها
شفیعی کدکنی
روزها را بردند
مثل این دل تاریک
وقت خواب آزردند
صبح می آید باز
مثل شب بی خوابم
مثل شب بیدارم
مثل شب می خوابم !
صبح می آید باز
فکر شب دارم باز
فکر ویرانی دل
تا سحر دارم باز
سحر از صبح زیباست !
مثل پاهای غروب
وقت دل کندن از اوست
وقت دل کندن از اوست...
من با تاب، من با تب
خانه ای در طرف دیگر شب ساخته ام
من در این خانه،
به گُم نامیِ نمناک علف نزدیکم...
صداى پاى آب
سهراب سپهری
خوابم نمی برد
صبح می شود
دوباره خوابم نمی برد
شب می شود
تمام روزهایم!
تو می روی
می خوابی
نفس می کشی
و من هنوز می میرم
برای تو !
دلم گرفته است
دلم گرفته است
به ایوان می روم و انگشتانم را
بر پوست کشیده ی شب می کشم
چراغ های رابطه تاریکند
چراغهای رابطه تاریکند
کسی مرا به آفتاب
معرفی نخواهد کرد
کسی مرا به میهمانی گنجشک ها نخواهد برد
پرواز را به خاطر بسپار
پرنده مردنی ست.
فروغ فرخزاد
من ازنهایت شب حرف میزنم
من ازنهایت تاریکی
وازنهایت شب حرف میزنم
اگربه خانه ی من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیاور
ویک دریچه که از آن
به ازدحام کوچه خوشبخت بنگرم
فروغ فرخزاد