این روز ها هوا پس است!!!
زندگی
نمی گذرد
می گذرانم شاید
همه چیز خاطره است
خوب ها ،بد ها
همشان شایعه است
آن طرف مردمکی
این طرف آلونکی
زیر چشم آرومکی
دید می زد آن را
بی خبر ازهمه جا
زیر لب با خود گفت
کاش بود با ما جفت
با نگاهش رفت پیش
فکر می کرد با خویش
زندگی مال من است
زندگی مال من است
پیش خود دنیایی
یا که یک رویایی
بازباران بارید
بازعشقش خندید
حرف خودرامی خورد
اوهمش می ترسید
عشق اوپیشش بود
روبه رویش هنوز
مثل رنگ دیروز
مثل پلکش هرروز
اوولی می ترسید
دل جلومی بردش
ترس اماچون سد
مانع ازاومی شد
ردنمی شدازحد
جای اوآنجابود
پشت سدی محکم
غرق شددرترسش
مردآنجاکم کم
اوفقط کافی بود
ترس رابگذارد
پشت سد،آن موقع
گام خودبردارد
پشت سدمانداما
روزوشب بی جرئت
دورترهی می شد
کنج دنج غربت
غرق شدآخراو
لابه به لای ترسش
تاازاوهیچ نماند
جزصدای ترسش
اوهمانجاماندو
آب سدبالارفت
یاراوبامردی
دیگرازآنجارفت
سروده ی من ومحسن
به خودم می خندم
به سکوتم
به شکست
و به بغضی که صدایش جاریست...
خنده ار دار است بخند
خنده ی من کوتاست...
قدر یک لحظه ی عمر
تو بخندی کافیست...
کودکی بودم و دنبال خدا در بیابان در دشت در دل جنگل سبز همه جا می گشتم کلبه ای در گذرم بود پر از نور که خورشید دگرگونه بر آن می تابید پیرمردی دیدم که پس از خوردن یک جام شراب به خدا گفت : سپاس آری احساس من این بود خدا آنجا بود من خدا را دیدم من شنیدم که خدا گفت : بنوش گوارای وجود
ازباده مدهوشم کنید
من همان مجنون مست یاغی ام
روز و شب محتاج جام باقی ام
یک شب کنار زاهد و یک شب کنار ساقی ام
در خرقه پنهان می کنم
می را کتمان می کنم
ترک ایمان می کنم
هی بشکنم پیمان و هی تجدید پیمان می کنم
ترک ایمان می کنم
پندم ای زاهد مده، با که گویم
من نمی خواهم نصیحت بشنوم
آی مردم، پنبه در گوشم کنید
دُردی کشم، بار رفیقان می کشم
پر می کشم همچون همای
در آتشم ، خاموشم کنید
*پرواز همای*
« محتسب و مست »
محتسب مستــی بـــه ره دیــــد و گـریبـــــانش گــــرفت
مست گفت ای دوست این پیراهن است افسار نیست
گفت مستــی زان سبب افتـــــان و خیـــــزان مــی روی
گفت جـــــــرم راه رفتـــــــن نیست ره همــــــوار نیست
گفت می بایــــــد تــــــو را تــا خـــــانه قــــــاضی بـــــرم
گفت رو صبـــح آی قـــــاضی نیمـــه شب بیـــدار نیست
گفت تــا داروغــــــه را گـــوئــــیم در مـسجــد بــــــخواب
گفت مسجـــد خــــوابـــــگاه مـــــردم بـــــدکــــار نیست
گفت دینــــاری بـــــده پنهــــــان و خــــــود را وا رهـــــان
گفت کـــــار شــــــرع کـــــار درهــــــم و دینــــــار نیست
گفت آنقـــــدر مستــی زهــــی از ســر بــر افتادت کلاه
گفت در ســــر عقــــل بایــــد بــــی کلاهی عـار نیست
گفت بایــــــد حــــد زننــد هشیـــــــار مـــــردم مست را
گفت هشیــاری بیــــار اینجـــا کسـی هوشیــار نیست
« ملاقات با دوزخیان »
آن دم که مــــرا مــــی زده بـر خـــاک سپــارید زیـــــر کفنــــــم خمــــــره ای از بـــــاده گذاریـد
تــــا در سفـــــر دوزخ از ایــن بــــــاده بنوشـــم بـــــر خــاک مـن از ساقــــه انگـــــور بکــاریــــد
آن لحظـــه کــه بـا دوزخیــــان کنـــــم مـــلاقات یک خمـــره شـــراب ارغـــوان بــرم به سوغات
هرقدر که در خاک ننوشیدم از این باده صافی بنشینـــــم و بــــا دوزخیـــــــان کنـــم تــــلافی
جــز ساغـــر و پیمانــــه و ساقـــی نشنـاسـم بــر پــایـــه پیمانــه و شـادی است اســـاسـم
گر همچــو همــــای از عـطش عشق بسـوزم از آتــــــــش دوزخ نــــهراســــــم نــــهراســـــم
آن دم که مــــرا مــــی زده بـر خـــاک سپــارید زیـــــر کفنــــــم خمــــــره ای از بـــــاده گذاریـد
تــــا در سفـــــر دوزخ از ایــن بــــــاده بنوشـــم بـــــر خــاک مـن از ساقــــه انگـــــور بکــاریــــد
محمد فرخی یزدی، (۱۲۶۸ یزد - ۲۵ مهر ۱۳۱۸) شاعر و روزنامهنگار آزادیخواه و دموکرات صدر مشروطیت است. وی سردبیر نشریات زیادی از جمله روزنامه طوفان بود.
شب چو در بستم و مست از مینابش کردم | ماه اگر حلقه به در کوفت جوابش کردم | |
دیدی آن ترک ختا دشمن جان بود مرا | گرچه عمری به خطا دوست خطابش کردم | |
منزل مردم بیگانه چو شد خانه چشم | آنقدر گریه نمودم که خرابش کردم | |
شرح داغ دل پروانه چو گفتم با شمع | آتشی در دلش افکندم و آبش کردم | |
غرق خون بود و نمی خفت ز حسرت فرهاد | خواندم افسانه شیرین و به خوابش کردم | |
دل که خونابهٔ غم بود و جگرگوشه دهر | بر سر آتش جور تو کبابش کردم | |
زندگی کردن من مردن تدریجی بود | آنچه جان کند تنم‚ عمر حسابش کردم |
« خود سوختگان »
داد درویشــــی از ســـــر تمهیــــــد سـر قلیـــان خـویـش را به مــریــــد
گفت که از دوزخ ای نکــــو کــــــردار قـــدری آتـــش بـــه روی آن بگــــذار
بگـــرفـــت و ببــــــــرد و بــــــــاز آورد عقــــــــد گــوهـــــــــر ز درج راز آورد
گفت کـه در دوزخ هـر چـه گردیـــدم درکــــــــات جحیــــــــم را دیــــــــدم
آتـــــش و هیـــــــزم و ذغـــــال نبود اخگــــــری بهـــــــر اشتعــــــال نبود
هیچ کـس آتشی نمـــی افـــروخت زآتش خویش هر کسی میسوخت
« توبه ها را بشکنید »
توبه ها را بشکنید ، توبه ها را بشکنید
میخانه ها را وا کنید ای بـــاده خـــواران پیمانـه را احیــا کنیـد ای مــل گســاران
باده ساغـر کنیـد ، توبـه ای دیگـر کنیـد خرقه از تن برکنید ، توبه ها را بشکنید
توبـــه هــا را بشکنیـــد آمــــد بهــــاران
یادی از آئین مستانی کنید ، مست پنهانی کنید تا سحر پیمانه گردانی کنید ، مست پنهانی کنید
روز و شب معشوقــه بـــازی های عــرفــانی کنید مــست پنهـــــانی کنیــد ، مست پنهــــانی کنید
همچـون خمـــاران توبــه ها را بشکنید
توبـــه هــا را بشکنیـــد آمــــد بهــــاران
عاشقان غوغا کنید بــر دل شیـــدا کنید
یک نفس گر میتوان ساغر زدن پس چــرا اندیشـــه فـــردا کنیم
غصه از سر وا کنیم پیمانه را احیا کنیم
ای بی قـراران ، ای بی قـراران
توبـــه هــا را بشکنیـــد آمــــد بهــــاران
میخانه ها را وا کنید ای بـــاده خـــواران پیمانـه را احیــا کنیـد ای مــل گســاران
باده ساغـر کنیـد ، توبـه ای دیگـر کنیـد خرقه از تن برکنید ، توبه ها را بشکنید
توبـــه هــا را بشکنیـــد آمــــد بهــــاران
« کعبه »
بـه گـرد کعبـه می گـردی پریشان کـه وی خود را در آنجا کرده پنهان
اگــر در کعبــه می گـــردد نمـایـان پس بگرد تا بگردی بگرد تا بگردی
در اینجا باده مینوشی ، در آنجا خرقه می پوشی ، چرا بیهوده میکوشی
در اینجا مـــــردم آزاری ، در آنجا از گنـــــــــــــه آری ، نمی دانم چه پنداری
در اینجــا همـــدم و همسایــــه است در رنــج و بیمــاری
تو آنجا در پی یاری
چــه پنـــداری کجــــا وی از تـــو می خواهـد چنین کــاری
چه پیغــامـــی که جــز بــا یــک زبــــان گفتـــن نمی داند
چه ســلطانی که جــز در خـــانـــه اش خفتــن نمی داند
چه دیداری که جز دینار و درهم از شما سفتن نمی داند
به دنبال چه می گردی که حیرانی
خـرد گم کرده ای شاید نمی دانی
همـــای از جــــان خـــود سیری کـــه خـــامـــوشی نمی گیـــری
لبت را چون لبــــان فرخی دوزند تو را در آتش اندیشه ات سوزند
هــــــــزاران فتنـــــــه انگیـــــــزند تــــو را بـــر سر در میخانه آویزند