کودکی بودم و دنبال خدا در بیابان در دشت در دل جنگل سبز همه جا می گشتم کلبه ای در گذرم بود پر از نور که خورشید دگرگونه بر آن می تابید پیرمردی دیدم که پس از خوردن یک جام شراب به خدا گفت : سپاس آری احساس من این بود خدا آنجا بود من خدا را دیدم من شنیدم که خدا گفت : بنوش گوارای وجود
قومی متفکرند اندر ره دین / قومی به گمان فتاده در راه یقین / ترسم از آن که بانگ آید روزی... کی بی خبران راه نه آن است و نه این !